شبِ دل‌تنگی بود. باران آرام روی پشت‌بام می‌ریخت و “راضیه” کنار پنجره نشسته بود. دفتر کوچکش را باز کرد و آهسته نوشت:

«آقا جان… من فقط یک نگاه از شما می‌خواهم، فقط یک نشانه…»

 

اشک را از گونه‌اش پاک کرد و چراغ را خاموش کرد. همان لحظه صدای در خانه آمد؛ نه بلند، نه ترسناک… آرام، مثل اینکه کسی با احترام در می‌زد.

 

راضیه در را باز کرد. مردی خوش‌سیما، با لباسی ساده و تمیز، زیر باران ایستاده بود. لبخند آرامی داشت؛ از آن لبخندهایی که دل را سبک می‌کند.

 

گفت:

«دخترم… این کتاب را امانتی بده، تو بیشتر از من به آن نیاز داری.»

 

راضیه با تعجب کتاب را گرفت. مرد، آرام قدم زد و در تاریکی کوچه ناپدید شد.

وقتی راضیه به خانه برگشت و کتاب را باز کرد، در صفحهٔ اول نوشته بود:

 

«من همیشه نزدیک تو هستم… نزدیک‌تر از آنچه فکر می‌کنی.»

 

قلبش لرزید. همان لحظه نسیمی لطیف از پنجره وارد شد و بوی عطر گلاب در فضا پیچید؛

انگار کسی آرام گفته باشد:

 

«ما اهل بیت، اهل فراموشی نیستیم… دعا کن، امید داشته باش، که من همراهت هستم.»

 

راضیه لبخند زد، دفترش را کنار گذاشت و دانست که جواب دل‌نوشته‌هایش رسیده است…

حتی اگر حضورش دیده نشود،

مهربانی‌اش همیشه پیداست.

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1404-09-14] [ 03:00:00 ب.ظ ]